داریوش محمدپور: تو را با عاشقی، مستی و رندی شناختم. با شور و قلندری آغاز شدی. ولی پایان نداری. «مردن عاشق نمیمیراندش». اما این منام که اینجا میمانم، تنهای تنها. همه قصهی خودشان را میگویند. هر کس داستان خودش را میسراید. همه از غم خودشان میگویند. هر برگ این خاطرات با تو را که ورق میزنم یا شور و شیدایی است، یا رنج استخوانگداز عاشقی که تو مثل کوه آن بالا ایستاده بودی و میگفتی عاشقی همين است؛ همین. با این تکیه کلام: «یعنی که...» با همان لهجهی نشابوریات. بگو دوباره؛ بگو: «حسن مشکاتیان ما را اينجوری بزرگ کرد؛ گفت...». بگو تا با هم بخندیم. بگو تا باز سرت را در آغوش بگيرم و باز با هم بگرييم. میگويی؟
خاطرت هست که تازه از قونیه برگشته بودی؟ یادت هست؟ خاطرت هست چگونه «یک دست جام باده و يک دست جعد یار» نيمشبان بر سر مزار ديوانهی کبیر قونوی تا سحرگان ساز زدی؟ يادت هست؟ یادت هست آن شب نخست چهها گفتیم و چهها شنيدیم؟ تا خبر از گوش و چشمام به جانام بریزد، تا این زهر به استخوانام برسد يواش يواش سرما از دستانام به پاهام برسد، مثل برق تمام تو پيش رویام راه رفت. کی بود؟ هفتهی پيش؟ با آن تلفن نصفهکاره که گفتی: «سخنان خوبی را آغازيده بودی»؟ با همین ادای خودت: «آغازیده...».
چه رؤیاها که نداشتم؛ چه خوابها که ندیده بودم... حیف! حیف؟ ناگهان دود شد همه چیز؟ میشود؟ یعنی تو به آن میراث عظیمات که خلقی و ملتی را پريشان و هوایی کرده بود، دیگر چیزی نمیافزايی؟ یعنی تو کی و کجا از بن دل فریاد میزنی: «محبوبِ من! وطن!»؟ کی؟ عکسهات را ببينیم؟ اینها را تماشا کنم؟ هر کداماش يا خاطرهای است شيرین یا قصهی رنجهای تو، رنجها من، رنجهای ما... رضا به من میگوید چیزی بنویس. از چه بنویسم آخر؟ از ماتم بیپايان ما؟ آن هم در چنین روزی؟ در چنین حالی؟ با این وطن پريشان؟ همین وطنی که تو با خون دل و اشک میگفتی که: «دردا و دریغا که چنان گشتی بیبرگ / کز بافتهی خويش نداری کفنِ من». همین وطن. همین وطنی که تو تار و پودت را با آن ساخته بودی. همه آرزوی من بود که روزی را شاهد باشی که وطن را آباد ببینی، پاک ببینی، بیغم ببینی، سر بلند ببینی، نه اينکه میانهی این همه غوغا و آشوب بروی؟ کجا آخر؟ کجا رفتی؟ یکنفس دارم ناسزایات میگویم که چه کردی با من، با خودت، با ما؟ این حفرهی عظیم را در دل مام میهن چه کسی پر میکند؟ تو که تمام هنرت وقف ایران بود و هر مضرابات، هر زخمهات، شعلهای بود بر خاکستر ققنوس... تو چرا آخر؟ عاشقی مانند تو چرا؟ قلندر پاکبازی مثل تو چرا؟ تو چرا؟
سی ام ژوئن ۲۰۰۷ - تهران آن آخرین سفر را یادت هست؟ آن روزی که ما را – من و مرتضی کاخی را – با مضرابهات روانه کردی که برویم بیرون، بعد آن همه اصرار که بمانیم؟ یادت هست؟ من ماندم و کاخی رفت. ولی چه سود گفتن اینها؟ چه سود از این خاطرهها؟ میليونها از اينها را آوا دارد و آيین. من چه کنم که دستام کوتاه است و نیستم که در آغوششان بگیرم؟ دیشب داشتم به بانو میگفتم این عکسی که دست به دست در وب میچرخد، این عکسی که گوشهاش تاخورده و من روزی اسکناش کردم، این عکس هر بار لبخند به لبانام مینشاند. اين عکس همان شبی گرفته شد که تو تازه از قونیه آمده بودی. این عکسِ آن شب است. شبی که من خراب از پيش تو رفتم. اما این عکس، هر بار ديگر که ببينماش آتشام میزند. آتشام میزند.
هر چه بنویسم و مینويسم تمام نمیشود و تمام نمیشود. سالهای درازی از تو بنویسند و در ماتم تو بمویند و هنوز نفهمند چه جواهری، چه گنجینهای دیگر از دست برون شد. مثل تیری از کمان جهیدی و رفتی. تو راه خودت را رفتی و ما مانده در نیمهراه. با این وطن ویران. با این خاک خونبار و ماتمزده. حالا داغ بر سر داغ، غم بر سر غم میگذارم. میگویم:
سپهرِ بر شده، پرويزنی است خون افشان
که ریزهاش سر کسریٰ و تاج پرویز است!
تاج پرویز! پرویز! از همان روزهای اول خو گرفتم که فقط پرویز بناممات. میدانستی که به زبان من نمیآمد پیش رویات «استاد» صدایات کنم. برای بیرونیها استاد بودی. برای من پرویز بودی. چیزی بودی بالاتر از این القاب. آدم بودی. عاشق بودی. مست بودی. رند بودی. خلاصهی شوریدگی بودی. جهان لابد یادش هست آن شبی را که افسانهی عشق میگفتی و هنوز از آن آتش افروخته یاد میکردی... من در این هفت سال مگر از تو جدا بودم؟ چند بار میگفتی شعرهات را بده و چقدر من عذر آوردم که شاعر نیستم؟ یک روز تلفن را میدادی دست شرف الدین خراسانی و یک روز دست شفیعی کدکنی و به زور میگفتی شعر بخوان! شعر؟ من؟ باید حتماً مرا میبردی پيش سایه تا بگوید خدا آخر و عاقبتات را به خیر کند اگر شاعر شوی! پریشان میگويم نه؟ خوب پريشانام... فکر میکنم فردا چه میکنم؟ چه باید بکنم؟ چه میشود کرد؟ با تو، با این دل غمپرورد، با این چراغی که در چشم تو شکستند، با این میهنی که در هر رگاش زخمی از ستم است و جگرت را پارهپاره میکرد، چه کنم؟ چه کنم؟
ولی مگر تو هم ماتم داری؟ من با این صدای خشگرفتهی تو چه کنم؟ «یقین درم اثر امشو به هایهای مو نیست / که يار مسته و گوشاش به گریههای مو نیست». آوا جان! آيينکم! سینهام مثل کوره است. سرم سوت میکشد. زبانام نمیچرخد. چه بگویم؟ نه من آرامام نه شما. مدام با خودم میخوانم که لابد پرویز الآن میگويد:
مریزید بر گورِ من جز شراب
میارید در بزم من جز رباب
هر چه فکر میکنم میبینم حالا حالاها باید بنویسم. تمام نمیشود این مرگ. این عشق. اين سوز. این شعلهای که دارد خاکسترمان میکند. همه اميدمان این است که از اين خاکستر مثل ققنوس سر بلند کنیم. همه امیدمان اين است که یک چیز باشد که پرویز را شاد کند، آرام کند، لبخند به لباش بنشاند: مرهم به زخمهای وطن گذاشته شود. این همه ستم، این همه آزادیکشی، این همه نامردمی و ریا، این همه دروغ تمام شود. میشود یعنی؟ میشود؟
بریز خونمه با دست نازنين خودت
چره که بهتر از ای هيچی خونبهای مو نیست...
حضور به قول ِ خبرگزاریهای دولتی، ۵۰۰ نفرهی (!) مردم سبز در قسمتهای وسیعی از خیابان آزادی و انقلاب و تمام بلوار کشاورز و میدان ولیعصر و کریمخان و هفت تیر و حجاب و وصال و ۱۶ آذر و...، و انبوه تراکتهای قرمزرنگ تشکیلاتی و بلندگوکشیهای تمام خیابانهای مرکز شهر و غلبهی شعارهای اعتراضی بر آنها، و جایگزینی خطیب دیگری به جای هاشمی پس از این همه سال، و حملهی خطرناک به خاتمی و میرحسین، و آرامش نسبی حاکم بر فضای تظاهراتِ انبوه معترضان به دلیل رویکرد ناگزیر نهادهای امنیتی و نظامی در استفاده نکردن از خشونت برای متفرق کردن مردم (هرچند عاقبت طاقت نیاوردند و در قسمتهایی که زورشان رسید، به باتوم و گاز و فلفل رو آورند)، و جلوه یافتن پررنگ این واقعیت که به رغم حذف فیزیکی شمار بسیار سران اصلاحطلب و توقیف روزنامهها و بزن و بگیر و ببند و ...ها، مردم همچنان مسالمتجویانه بر خواستههای خویش مصرند، و نیز این که امروز با این وضع خاص و تاریخی گذشت بیآنکه خونی بر زمین ریخته شود، و انبوه شعارهای خلاقانهای که در سی سال اخیر هیچ کس باور نمیکرد در روز قدس آنها را در خیابانهای تهران و شیراز و اصفهان و مشهد و تبریز و... بشنود، و حیرت برخی از مردم عادیِ هوادار دولت که در این مدت اخیر منبع خبری جز تلویزیون و روزنامههای دولتی ندارند و باور نمیکردند زندهبودن این همه صدای اعتراض را، آن هم از مردمی عموماً چنین سرخوش و سرزنده، و صدای الله اکبرهای لرزانندهای که پس از مدتها سکوتِ ظاهری، امشب در محلههای زیادی از تهران دوباره شنیده شد، همهی اینها یک طرف؛ این که در بلوار کشاورز، هنگام اذان، مردم با گاز اشکآور روبهرو میشوند و همان لحظه باران میبارد از آسمان و اثر گاز را از بین میبرد و مردم شعار میدهند: «صلّ علی محمّد، اشکِ خدا درآمد» یک طرف! [عکسها را ببینید]
در روزهای خطکشیشدهای که هنرمندان و روشنفکران ایران به مشارکت در هر گونه امر جمعی دولتی، با دیدهی تردید مینگرند و میاندیشند از این که مشارکت در این برنامههای جشنمانند و رقابتی، سوای موضوع برنامه، نوعی همگرایی با دولت یا فاصله گرفتن از مردم تلقی شود؛ اهمیت برگزارشدن برنامههای گروهیِ غیردولتی، جلوهی بیشتری مییابد. خبرهایی که در مورد دوسالانهها و جشنوارهها و تصمیمهای جمعی هنرمندان میشنویم، همچنان ادامه دارد. تازهتریناش را اینجا ببینید. در میان ایشان اما، تکلیف نویسندگان مستقل گویی روشنتر است. یعنی از قبل روشن بوده است!
طبیعی ست که دولت درصدد باشد جایزههای ادبی خود را به روال پیشین برگزار کند و دور نگه داشتن طیف روشنفکران از این جایزهها هم نه تنها چیز جدیدی نیست که موانعی هم که بر سر برگزاری جوایز خصوصی ایجاد میشود، تازگی ندارد. بگذریم از این که چند روز پیش، رمضانی فرانی برای نخستین بار به نقش دولت در بروز این مشکلات اذعان کرد و البته دلیل عجیبی هم برای آن آورد که: "گاهی هم که برای اينکه بگویند دولتی نیستند، پز اپوزیسیون میگيرند و فاصلهشان را با نظام و دولت زياد میکنند که اين موجب برخی محدوديتها برایشان میشود..." دقت کنید که هیچ سخنی از خودِ نویسندگان و نیز مردم، حتا در «زبانِ» او دیده نمیشود. البته صداقت وی را باید ستود. اما برآیند این صداقت، با نظرداشتِ اوضاع سیاسی اجتماعی امروز ایران، آیا چیزی جز ضرورتِ توجه خاص به جوایز ادبی خصوصی ست؟
اگر عموم هنرمندان، هرچند دست و پا شکسته، به صنفی، نهادی، دفتری یا جایی نزدیکاند، نویسندگان نابرخوردارترینِ این جمعاند از هرگونه مرکزیتداشتن و آیین و مرام گروهی. سخن بر سر دلایل بیرونی و درونی این وضع نیست، مهم این است که درک کنیم، همانگونه که روزنامهها در ایران نقش ناقص احزاب و گروههای سیاسی را بازی میکنند ـ و اتفاقاً به همین دلیل پی در پی قلع و قمع میشوند ـ جوایز ادبی، تنها و آخرین تکیهگاه نویسندگان مستقل ایران است برای درک هویت صنفی و گروهی در عین تنوع سلیقهها و انسجام در عین پراکندگی. میخواهم بگویم که جوایز ادبی، با همهی حاشیههای خانوادگی که ممکن است داشته باشند، دستِکم در زمان فعلی که ساز حذف و تلاشی از هر زمان دیگری کوکتر است، کارکردشان به مثابه نهادهای مدنی بسیار بارز شده است.
میدانم که شدت و نیز چگونگی ممیزی در ایران، بهخصوص در دو سال اخیر، اندام ادبیات ایران را نحیف و رنجور کرده و گاه متصدیان برگزاری جوایز را با مشکل انتخاب روبهرو میکند، اما اگر گزینش آثار واقعاً برتر کاری پسندیده باشد، نفس برگزارشدن جوایز خصوصی ادبی، نه تنها پسندیده که واجب مینماید. تا اکنون، از میان جوایز ادبی غیردولتی ایران، جایزهی روزی روزگاری و جایزهی منتقدان مطبوعات همچنان ایستادگی کردهاند و قرار است امسال هم حتا اگر شده با کمترین امکانات و سر و صدا، هر یک به طیفی از نویسندگان مستقل، هویت جمعی ببخشند. پارسال اما، جایزهی مهرگان به شکلی و جایزهی گلشیری به شکلی دیگر، مسیر دیگری را برگزیدند و امسال نیز هنوز بر سر ایمان خویش «کمی» میلرزند.
امسال اما پارسال نیست! نمیتواند که باشد. کافی ست نگاهی به دور و بر بیندازید تا درک کنید که دیگر سخن بر سر کیفیت و شمار آثار مستقل نیست؛ سخن بر سر نفس ایستادن در کنار هم هست. از این رو ست که تلاش متصدیان جایزههای روزی روزگاری و منتقدان مطبوعات را برای جانبخشی به این نهادهای لاغر مدنی باید ستود و دیگر جوایز خصوصی را نیز باید به زندهماندن برای باهم بودن در کنار مردم دعوت کرد. موضوع اکنون فقط کتاب نیست، سوژهی اصلی، نویسندگانی هستند در لباس گروههایی از مردم.
در حضور پرشکوه مردم پای صندوقهای رأی و در این که این حضور، نه تنها نشانهی اعتماد مردم به نظام که «از روی» اعتماد ایشان به نظام بوده است، بعید میدانم هیچکس کمترین تردیدی داشته باشد. عموماً با این نظر درست موافقاند. چه، اعتمادی از این دست، پیششرطِ شرکت در انتخابات است. اختلاف نظر، فقط در زمان فعل این جمله است و تفاوتی که «است» با «بود» دارد. همین تبدیل سادهی زمان حال به ماضی ساده، اساس همهی اختلافی ست که میان اعتمادکنندگان و اعتمادشوندگان پدید آمده، عمق یافته و سر دراز پیدا کرده است. تا کجا این رشته، به درایت و اصلاح باز پیوند بخورد یا ـ مباد که ـ به لجاجت و الحاح از بیخ بگسلد.
این روزها که تازهترین ترانهی شجریان یعنی «زبان آتش و آهن» در وب منتشر شده، زیاد میخوانیم که این مرد بزرگ موسیقی ایران، ۳۰ سال پیش ترانه میخواند و سر میداد که: "تفنگم را بده تا ره بجویم | که خون میبارد از دلهای سوزان" و اکنون، همپای جنبش سبز و مسالمتجویانهی مردم رشید ایران، با صدایی نوبرخاسته آواز میدهد که: "تفنگت را زمین بگذار | که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار". اگر تا کنون آن را نشنیدهاید، میتوانید در پایان همین متن روی گزینهی پخش کلیک کنید تا بشنویدش که چگونه از زبان زندهیاد فریدون مشیری، از آیین انسانی و فروغ آدمیت سخن میگوید و فریاد میزند که: "تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو | این دیو انسانکُش برون آید."
و اما پوستر فرزاد ادیبی:
این روزها شجریان یکی از میلیونها «ما» ست با این تفاوت که صداش از همهی ما بلندتر است و زیباتر و اثرگذارتر. احترام به او، احترام به آزادگی و آیین انسانی ست. استاد فرزاد ادیبی، گرافیست دوستداشتنی و سبزمان، از روی همین احترام و برای ثبت هنرمندانهی احساس این روزهامان، پوستری آفریده است که برای نخستین بار در اینجا منتشرش میکنم. روی آن اگر کلیک کنید، اندازهی بزرگترش را نیز خواهید یافت. او این پوستر را به راوی بیداد و دادِ موسیقی و مردم ایران، استاد سحریان (شجریان) پیشکش کرده است. پیش از این نیز، پوستر زیبای دیگری از فرزاد ادیبی در یادبود «ندا آقاسلطان» منتشر شده بود که آن را هم میتوانید در این آدرس بیابید. از استاد ادیبی سپاسگزارم.
برای دانلود این ترانه با کیفیت خوب به این آدرس بروید و برای دانلود آن با حجم کمتر اینجا را کلیک کنید.
متن ترانه:
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنیابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل
دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی است
زبان قهر چنگیزی است
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که میخوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکش برون آید.
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با تو ست
ولی حق را ـ برادر جان ـ
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...
اگر این بار شد وجدان خوابآلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...
فریدون مشیری
یادداشتی از امید مهرگان
برای مهدی یزدانی خرم
وضعیت ناامیدکنندهی جامعهای که در آن زندگی میکنم مرا سرشار از امید میسازد. (مارکس، نامه به روگه)
این یادداشت میخواهد همچون نامهای خطاب به رفیق عزیزم، مهدی یزدانی خرم، و نوشتهی درخشاناش، «ببر و برف» (در همین سایت) باشد. نوشتهی او، و آن عکس بینظیری که محمد قوچانی و مهدی را کنار هم در برف و تاریکی نشان میدهد، درمعنای راستین کلمه، سیاسی ست؛ سیاست بهمنزلهی عرصهای برای تحقق برادری یا اخوّت رادیکال. بنابراین به نوشتهای از این دست نمیتوان پاسخ نداد. کسی که چنین سطوری را نوشته است عمیقاً با برادری و رفاقت آشناست. این گونه نوشتهها بهراستی صدای سیاستِ رفاقت، تجلیِ سیاست برادریاند، سیاستی که در آن میتوان همهی نامها را نام بُرد، آنطورکه مهدی نام برده است، نام کسانی که بیواسطه میشناسیمشان، نام دیگرانی که فقط نامشان را شنیدهایم، و نیز نامِ همهی بینامونشانها. پس این نوع نوشتن بهواقع شکلی از تاریخنگاری ست، شکلی از صدابخشیدن به آنچه بیصداست.
در دو ماه اخیر، مهدی یزدانی خرم شجاعانه چنین تواریخی نگاشته است، دو ماهی که مردم به پا خاستهاند، و عصر باشکوه سیاست آغاز شده است. نوشتههایی از این دست خود گواهیاند بر عظمت رخداد و سرنوشتی که مردم در این مدت رقم زدهاند. در برابر حاکمان که مبلغ فراموشی و پنهانکاری و لاپوشانیاند، دربرابر فاتحانی که تاریخ را حیاط خلوت قصر خویش میدانند و همگان را وامیدارند نامها، رخدادها، صداها، کلمهها، و مردگان دیروز و امروز را در «پستوی خانه نهان» دارند، سیاستْ همان نیمروز روشنی ست که همه چیز را بیهیچ شرمی به میدان عمومی شهر میآورد، و نام همه را، همهی رفتگان را، همهی شکستخوردگان و نومیدان را، همهی دربندان و خاموشان را از نو با صدای بلند بر زبان مردم جاری میسازد.
مهدی عزیز، چه از آسمان برف ببارد و چه، نظیر پایان فیلم ماگنولیا، قورباغه، چه پشتسرمان یا روبهرویمان سیاه باشد و چه سبز، آنچه مهم است تداوم امید و مقاومت بهمنزلهی بزرگترین خلاقیت و ابداعمان است؛ کاری که پیداست تو از پساش برآمدهای و برخواهی آمد. زیرا نفسِ این واقعیت که چنان اتفاقی در آن خیابان مقدس در روز ۲۵ خرداد افتاد، وجودِ این دو را ناگزیر میسازد. باری، ببرهای جوان نیز همچون فرشتهی تاریخ بنیامین، درهمانحال که بهسوی آیندهای نامعلوم وزانده میشوند، با چشمانی نیمباز به گذشته مینگرند. این یگانهشکل شرافتمندانهی آن چیزی است که پیشرفت نام دارد.
باد تندی از جانب گذشته میوزد، و ما شاهد تلنبارشدن ویرانه بر ویرانهایم. هرچند به سمت جلو گام برمیداریم، اما نگاهمان به گذشته است. برخلاف فاتحانی که با ژست چشمدوختن به آینده، به.واقع بهجانب گذشته، به عقب، واپس میروند. همانطورکه خودت در یکی از نوشتههای اخیرت گفته بودی، ما افتخار میکنیم که متعلق به سنت شکستخوردگانایم. با این همه، به گفتهی دبلیو. اچ. اودن، «بفرست برایمان قدرت و نور، لمسی حاکمانه | درمانکنندهی این خارشِ عصبیِ تحملناپذیر.» آمین.
بنویس
گوشهی روزنامه
روی کاغذ توالت
پشت هر در بستهای
بنویس
نامت را
تاریخ تولدت را
آرزوهایت را
هر چه
هر وقت
عجله کن
بنویس
آنها همه چیز دارند
نوشتن نمیدانند
بنویس
سرگردانشان کن
سارا محمدی اردهالی ـ سوم مرداد ۸۸ [منبع: پاگرد]
با افتخار، برای محمد قوچانی و رفقای نویسندهام
با همهی خون قلبم
باز میگردم به جاده
ولادیمیر مایاکوفسکی
۱ـ این متن در آغاز قرار بود شکل دیگری داشته باشد، روایتی شخصی باشد از روزهایی که بر ما میگذرد و نگاهی بر آن چه رفقایم در طول این چند سال گذشته و در هیأت نویسنده ـ روزنامهنگار نوشتند. این متن قرار بود احساسی هم باشد، پر از اندوه و استعاره، قرار بود جا به جایش را پٌر کنم از نوستالژی همگانی نسبت به آن چه درک کردهایم. این متن قرار بود دربارهی یک وضعیت متناقض باشد و تکههای پر خون قویتهای آدمهای دور و برمان درش ترسیم شود. اما این متن جور دیگری شد. این متن با دیدنِ یکی دو عکس از تن و صورت خودم و محمد قوچانی در دی ماه سال گذشته جور دیگری شد و تلنگری زد به ذهنم که به قول رولان بارت عکسها الزاما خوانشی نوستالژیک ندارند و میتوانند مدام با واقعیتی در زمان حال همسو شوند. یکی از این عکسها را که در روزی برفی در دفتر مجلهی شهروند امروز و با دوربین رضا معطریان گرفته شده در متن گذاشتهام. [ادامــه]
خوابگرد: در صفحهی آخر ضمیمهی روزنامهی امروز اعتماد، یادداشت کوتاهی بدون ذکر نام نویسنده منتشر شده، «ظاهراً» خطاب به افغانها. حیف است نخوانیدش. در متن هیچ دستی نبردهام. این کاریکاتور هم از کیوان زرگری ست.
برادران افغان اشتباه نکنید
این روزها دنیا شاهد یک انتخابات پرسر و صدای دیگر در خاورمیانه است. انتخابات ریاست جمهوری افغانستان هم با رقابت تنگاتنگ میان کاندیداها اکنون دارد به سرنوشتی دچار میشود که انتخابات ایران پیدا کرد. هر دو کاندیدای برتر مدعی شدهاند، در انتخابات تقلب صورت گرفته است. هم حامد کرزی و هم عبدالله عبدالله مدعیاند هواداران دیگری در انتخابات تقلب کردهاند. این التهاب در میان هواداران کاندیداها جار و جنجالی به پا کرده است. اما از آنجا که برادران افغان حق همسایگی و همکیشی و خیلی وجوه مشترک دیگر با ما دارند، لازم است از تجربیات ما برای بهبود زندگی و سرنوشتشان بهرهی وافر برند. بر همین اساس، برخی تجربیات را لازم است برای آنها بازگو کنیم.
اولاً به مسوولان امر باید گفت: اگر واقعاً تقلب کردهاید که خود دانید چه کنید. طبعاً سرسخت و باشدت تمام سر موضع میایستید و اجازهی جولان و فعالیت به طرف مقابل نخواهید داد و به هیچ وجه هم زیر بار بازشماری و تجدید انتخابات و از این قبیل امور نمیروید. اما اگر واقعاً تقلب چشمگیری نکردهاید و طرف مقابل شما صرفاً دچار توهم شده یا حتا با اهداف سیاسی چنین انگی به شما میزند، از امور زیر غفلت نورزید:
۱ـ مجاری اطلاعرسانی داخلی را کاملاً آزاد بگذارید و صرفاً بخواهید سخن مستدل بگویند و چارچوبهای قانونی را رعایت کنند. هر کس هم ادعایی دارد، در مطبوعات و رسانه ها ابراز کند و پاسخ مستدل بشنود.
۲ـ از دستگیری و فشار بر جریان مدعی کاملاً خودداری کنید. چون این کار هم به آنها انسجام و وحدت میدهد و هم این شبهه را تقویت میکند که شما نه تنها تقلب کردهاید، بلکه میخواهید سایر آزادیها را هم محدود کنید و یک نوع دیکتاتوری برقرار کنید.
۳ـ از هر گونه بازشماری آرا در حضور ناظران بیطرف و حتا ناظر سازمان ملل استقبال کنید، چون کسی را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک؟
۴ـ مدعیان را به مناظره در رسانههای عمومی دعوت کنید و از آنها بخواهید مستندات و دلایل خود را اعلام کنند و خودتان امکان اطلاعرسانی برای آنها فراهم کنید. این کار باعث آرامش در میان هواداران آنها شده و در میان آنها تردید میافکند. ضمن این که فضای سالمی برای بررسی سلامت انتخابات ایجاد میکند. طبیعی است با این روش اگر پس از بررسی مجدد، انتخابات تایید شود، بسیاری از افراد صادق آن جناح میپذیرند و کسانی هم که دنبال آشوب هستند، منزوی میشوند.
روشن است هر کاری که برخلاف این امور انجام شود، مسأله را غامضتر و پیچیدهتر میکند و هر کاری در آن راستا انجام دهید، اوضاع را وخیمتر خواهد کرد. [منبع]
کفتر کشته پروندن نداره
رو خاک و خونا کشوندن نداره
کفتر کشته پروندن نداره
کتاب کهنه که خوندن نداره
داره از تنهایی گریهام میگیره
توی این شهر دیگه موندن نداره
کی میشه که من و تو ما بشیم و رها بشیم؟
مرغ پربسته که کشتن نداره
وقتی کشتی دیگه گفتن نداره
از یه دریچهی تاریک و سیاه
پای پیر و خسته دیدن نداره
اگه تو باغچه فقط یه گل باشه
گل اون باغچه که چیدن نداره
هر درختی که یه روزی پیر میشه
اونو از ریشه سوزوندن نداره
کی میشه که من و تو ما بشیم و رها بشیم؟
چه زجری میکشیم این روزها و چه تلخ است بازشنیدن این ترانهی قدیمی داریوش که نامش «رهایی» ست، هنگام تماشای عکس بهزاد نبوی روی صندلی براندازی، از روی دلتنگی!
این جملهی ظریف و کلیدی سعید حجاریان را در متن دفاعیهاش که خدا میداند در چه شرایطی آن را پذیرفته است، فراموش نمیکنم: هرچه گفتيم غير صحبت دوست، در همه عمر از آن پشيمانايم. اگر شما هم دلتنگاید، تصویر دیگر بزرگمردان دربند را در ادامهی این متن، خوب تماشا کنید: [ادامـه]