امروز هم میخواستم بنا به روال خودم از جنگ بنویسم، اما به قول قیصر امینپور: دیدم نمیشود، دیگر قلم زبان دلم نیست. بهخصوص این روزها که نانخورانِ این دکان، چاقتر از هر زمانی دیگر، چه بسیار خلعتهای ناروا که بخشیدهاند به جنگنادیدگانی که، اگر تا دو سال پیش فقط چشم میدراندند در چشم همهی سوختگانِ جنگ، زمانی در رسید که چاک دهان و نیام دشنه و لولهی تفنگ را هم گشودند. پس همان بهتر که امسال هم چون این همه سال که گذشته است و یحتمل همچون سالهای دیگر که به سکوت خواهد گذشت، زبان به کام بگیرم و بسنده کنم به دعوتِ شما به تماشای عکسی کمتر دیدهشده از آن روزها با شرحی مختصر. و آخر سر، بندی از شعر شهرهی اخوان ثالث در «آخر شاهنامه». فقط برای آن که آن همه مصیبت که کشیدیم و این همه زجر که اینروزها بیشتر میکشیم، بهرغم این همه جشن و رژهی رسمی، ما را عمیقتر در آلزایمر ملی فرو نبرد!
برای تماشای عکس در اندازهی بزرگتر، روی آن کلیک کنید
عنوان این عکس «پایگاه بسیج ـ کلیسای آبادان ـ ۱۳۶۰» است. بنایی که این افراد در کنار آن عکس «یادگاری» گرفتهاند، یادمان قتل عام مردم بیدفاع ارمن به فرمان دولت عثمانی در سال ۱۹۱۵ میلادی ست، و عکسی که تو میبینی، یادمان دفاع مردم آبادان در جنگ عراق و ایران در سال ۱۳۶۰ خورشیدی ست.
لباسهایی همهجور که از فرط گشادی به تن ِ صاحبان کمسالشان زار میزنند؛ تکیهی حمایتخواهانهی کودکِ سمت چپ به بغلدستیاش؛ از همه گیراتر، نوجوان وسطی که دستش را همچون سرداری فاتح در جیبش کرده و با انگشتانِ دستِ دیگرش علامت پیروزی نشان میدهد؛ دیگری که زبانش را به شوخی و خنده بیرون آورده و تمام هیمنهی نظامی عکس را به هم ریخته و در آن اوضاع بمباران و نبرد خانهبهخانه، مرگ و زندگی هر دو را به سُخره گرفته است. به مندرس بودن پوتینها و کفشهای کتانی بچهها بنگرید و سرآخر به شخصیت دیگر این عکس، آن تندیس فرزند بر دستِ روی دیوار کلیسا. آه که این عکس چهقدر نیازمندِ رمزگشایی ست!
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصههای رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکههامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرضگشته
گاهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غاز
چشم میمالیم و میگوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بیمرگ دقیانوس
وای، وای، افسوس!
پ.ن:
:: منبع عکس و هستهی متن: فتوبلاگ آبادان
:: سالگرد جنگ در روز جهانی آلزایمر! (یادداشتِ خودم، دو سال پیش در چنین روزی)
:: صاحب وبلاگ ایمیل زد که: آن جوان عینکی که اورکت نظامی پوشیده، مرتضی دهداری ست.
نامت را برمیدارم
و میزنم به کوه
میروم و میبرم تا آسمان
و میکوبم به خورشید
تا
لبخندِ خورشیدِ همهی نقاشیها
نام تو باشد
شما هم اگر از جملهی کسانی باشید که در گذران امور حسی خود بیشتر بر «متن» متکی هستید و با آن راحتترید، از تماشای انیمیشن متفاوت و سیاه Mary and Max لذتی جداگانه میبرید. رابطهی رفاقت و سپس عاشقانهی مری و مکس در داستان این انیمیشن، مانند دودی سفید و غلیظ است که از قطار سیاه متن مکتوب بیرون میزند. مری ۸ساله در استرالیا و مکس ۴۴ساله در نیویورک هر دو از جایی زندگی را، هم با نوشتن پیش میبرند، هم در رویدادهای تلخ و شیرین آن غوطه میخورند. چه فرق میکند این نوشتن، نامهنگاری باشد با آن «درضمن»های معرکهی آخر هر نامه یا نوشتن پیامی روی یک لیوان یا فنجان.
به این فکر میکنم که اگر بنا بود این روند نامهنگاری، نه حتا در اوائل که در میانهی داستان هم به دیدار حضوری و گپوگفت رودررو میکشید، رابطهی سفید این داستان که جانمایهی اصلی اثر است، هرگز قوام نمییافت و راه به جایی نمیبرد. حتا سرنوشت همسر مری هم به همین نامهنگاری و احساس برآمده از آن گره خورده است که مجبور میشود یار در حضر را غرق در ملالِ انتظار رسیدن نامهای دیگر رها کند و سوار قطار نامههای خودش با دیگری شود.
به این فکر میکنم که میتوان آدمها را به «مکتوب» و «نامکتوب» دستهبندی کرد. آدمهایی چون من که وقتی میخواهند مثلاً سپاس عمیق خودشان را از کمک یا هدیه یا موقعیتی خاص به مخاطب خود بیان کنند، دو خط یادداشت را به هر گپ حضوری با هزار جملهی سنجیده یا درهم و برهم ترجیح میدهند. و آدمهایی چون نامن که سنگینترین حرفهای دلشان را هم اگر بلافاصله حضوری بیرون نریزند، پشت تلفن ولی با «چشم باز» خالی میکنند. در متن مکتوب، مخاطب شما همان است که در گفتوگوی حضوری قرار است باشد، با این تفاوت عمیق که در متن مکتوب، مخاطب «در ذهن شما» آرام نشسته است؛ ساکت، دقیق، متمرکز، و در تلاش برای درک احساس شما از میان واژههای شما.
تماشای انیمیشن «مری و مکس» بهخصوص با سیاهی و تلخی فضا و درون متن آن، بسیار لذتبخش است که در بارهی آن بسیار نوشتهاند و بسیار گفتهاند، اما برای آدمهای مکتوبی چون من، لذت جداگانهاش وقتی به کمال میرسد که صحنهی غافلگیرکنندهی پایانی تصویر میشود: تابلویی بینظیر از یک عمر «نامه» بر... (ادامه نمیدهم تا اگر هنوز آن را ندیدهاید، وقتِ تماشا فحشم ندهید!)
پ.ن:
ـ «مری و مکس» انیمیشنی کمنظیر یا فقط متفاوت نیست؛ به معنای دقیق کلمه، نظیر ندارد.
ـ در بارهی خودِ انیمیشن، بهترین پیشنهادم برای مطالعه این یادداشت است.
ـ تماشاش برای کودکان مناسب نیست، اما شما هنگام تماشا به کودک درون خود نیاز خواهید داشت!
جواد ماهزاده، داستاننویس و روزنامهنگار زندانی، پس از حدود یازده ماه حبس، بالأخره به مرخصی آمد. ماهزاده از روز ۲۹ مهرماه سال ۸۸ در پی حوادث پس از انتخابات بازداشت شد و بعد از دو ماه بازداشت، در دادگاهی که در سکوت خبری برگزار شد، به چهار سال حبس محکوم شد. اما در طول این حدود یازده ماه، به رغم تلاش و پیگیری خانوادهاش، بر خلاف روال مرسوم، هیچگاه با مرخصی او موافقت نشد تا امروز که خبر رسید با وثیقهی چهارصدمیلیون تومانی از زندان بیرون آمده است. مرخصی او یقیناً به مفهوم آزادی نیست، ولی به جای «مرخصی» برای دل خودمان هم که شده میتوانیم بگوییم موقتاً «آزاد» شد. امروز برای مادر دردمند او بسیار خوشحالام که چندی پیش در نامهای سرگشاده خواسته بود اجازه بدهند تا فرزندش را آزادانه در آغوش بگیرد.
مشهور است که به ملانصرالدین گفتند مرکز زمین کجاست؟ ملانصرالدين میخی در زمين فرو كرد و گفت اينجا مركز زمين است. اعتراض كردند كه اين چه حرفی ست؟ گفت اگر شک دارید، گز کنید! حالا حکایت ماست. در سالگرد وبلاگستان این موضوع طرح شد که آیا وبلاگستان دچار رکود و حتا بالاتر از آن سقوط شده؟ جواب نه بود، ولی افتادیم به شک و برای اثبات موضوع به خودمان، راه افتادیم به گز کردن تا برسیم به میخ!
نه آقا و خانمجان، اگر تا وقتی شبکههای اجتماعی فراگیر نشده بودند و خصوصاً نشانی از «گوگلریدر» و رونق آن نبود، اشتباه استراتژیک وبلاگنویسان در تحلیل این فضا و نیز نسبت آن با جامعه، همسانپنداری فضای «نخبهگرای» وبلاگستان با جامعهی «متکثر» ایران بود و بر اثر همین همسانپنداری، چه «سرخوردگی»ها که بسیاری به آن دچار نشدند و چه «توهم»ها که بسیاری دیگر را از ره به در نبرد؛ حالا هم اشتباه استراتژیکمان، یکی پنداشتن شبکههای اجتماعی با مجمعالجزایر وبلاگستان است.
وبلاگستان با هزار زخم و درد و زیبایی و تلخی و درستی و نادرستی و رخوت و مرگ و میر و زایش و شور و غوغا و آرامش و فیلترینگ و موج و بگیر و ببند و رهایی و همگرایی و واگرایی دارد زندگیاش را میکند، درست مثل جامعهی ایران که با هزار همینها که گفتم، دارد زندگیاش را میکند.
پ.ن:
ـ میبینید که خودم هم عاقبت به گز کردن افتادم؛ هرچند کوتاهتر!
ـ در چند روز اخیر، سوای برخی بحثهای حیثیتی در دفاع از وبلاگستان، بحثهایی زیاد و بسیار خوب هم طرح شد که از خواندن آنها نکتهها آموختم. کاش جایی به همت کسی برای همهی آنها یک پرونده تشکیل میشد و فهرست آن محفوظ میماند تا دستِکم برای گزکردنهای بعدی، کمتر به زحمت بیفتیم!
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
خوابگرد و لینکدهی آن را در گوگلریدر بخوانید.
آدرس فید مطالب خوابگرد
http://www.khabgard.com/rss.asp
آدرس فید لینکدهی خوابگرد
http://www.khabgard.com/linksrss.asp
«اگر فکر کنی بیشتر از ده دقیقه میتوانی خوشبخت باشی، احمقای.» این، جملهی کلیدی فیلم White Night Wedding بالتازار کورماکور است که حال تماشاگر را جا میآورد و دست از سر آدم برنمیدارد.
بعد از نزدیکِ دو سال فیلم خارجی ندیدن، نشستم به تماشا، آن هم این فیلم. لذت تماشای سریال، از قهرمانان گرفته تا ۲۴ و لاست و سریالهای دیگر و خصوصاً فرندز بالینی (!) انگیزهی تماشای هر فیلم خارجی ِ بهروز را ازم گرفته بود تا این فیلم که رسماً خودم را زنجیر کردم به زمین برای تماشا، و خوشحالام که پشیمان نشدم.
فیلم «عروسی شب سفید» ساختهی بالتازار کورماکور، دو سال پیش نمایندهی ایسلند در بخش فیلم غیرانگلیسیزبان اسکار بود. داستان فیلم در جزیرهای دورافتاده و سرد و غریب در ایسلند میگذرد. «جان»، شخصیت اصلی فیلم که استاد ادبیات دانشگاه است و همسر قبلی خود را بهگونهای عجیب از دست داده، میخواهد با دختری از همین جزیره ازدواج کند که او هم پیش از این دانشجوی او بوده است. این که چرا این جزیره و چرا همسرش را از دست داده و چرا این دختر جدید برای ازدواج و چراهای دیگر، خطهای اصلی داستان فیلم است که به قدر کافی برای جذب تماشاگر گیرایی دارد.
زیباترین سکانس این فیلم، سکانس شب پیش از عروسی ست که جان و دوست نوازندهاش با شریک سابقش و پدرزن و خواهرزن آیندهاش، در شب روشن جزیره، بیحضور عروس بساط نوشخواری و آواز برپا میکنند. سکانسی طولانی اما بسیار جذاب که حتا اگر از همهی فیلم هم خوشم نمیآمد، همین یک سکانس برایم کفایت میکرد تا از آن در اینجا این چند خط را مختصر بنویسم.
البته گمان هم نبرید که با فیلمی خیلی سرراست روبهرویید. زمان روایت در فیلم تا حدی درهمرونده است اما نه صرفاً برای خوشآمدِ تماشاگران سختگیر، که در راستای درک بهتر وضعیتی فکری که «جان»، هم آن را زندگی میکند، هم با آن درگیر و در جدال است. در آغاز فیلم، بر سر کلاس درس، «جان» از مضمون «عشق» حرف میزند و «خیانت» را از منظر «عشق» برای دانشجویانش توضیح میدهد. و جملهی رمز فیلم که در ابتدا گفتم، تنها واقعیت محض و گزنده است که خودِ او در زندگی واقعیاش با آن روبهرو میشود.
هرچند در پایان فیلم او از سد این دیوار ذهنی هم میگذرد و سبب میشود پایانبندی فیلم ظاهراً به نفع «عشق»، آن هم به صورتی باشکوه شکل بگیرد، اما وقتی این صحنهی باشکوه (و البته کمی تا قسمتی هالیوودی) را که در ساحل این جزیرهی سرد و غریب رخ میدهد، از فاصلهای دور میبینیم؛ همان جملهی کلیدی باز هم در ذهن ما و یقیناً خود «جان» طنینانداز است که: «اگر فکر کنی بیشتر از ده دقیقه میتوانی خوشبخت باشی، احمقای.» حالا تو بگو یک روز، یا یک ماه، یک سال، یا حتا بیشتر!
پ.ن: اگر به سراغ فیلم رفتید، بدانید و آگاه باشید که آنچه من دیدم، زیرنویس انگلیسی نداشت، زبان فیلم هم که ایسلندی بود و دریغ از یک کلمه اگر میشد بفهمی. مانده بود فقط زیرنویس فارسی که آن در حدی غافلگیرکننده، شاهکار بود! پیشاپیش برایتان شکیبایی آرزومندم.
در حاشیهی یک شایعه
اخوی، معاون وزیر ارشاد گفته است: زمینهی تعامل و گفتوگو با ناشران و مؤلفان باز شده که این یکی از راههای موثر در رونقبخشیدن به چرخهی صنعت نشر است و امیدواریم ناشران هم از فضای ایجادشده استفاده کنند و آثار موافق با نظام را به ادارهی کتاب ارائه دهند.
کاری به حرفهای گاهبهگاهِ ظاهراً قشنگ اما بهواقع مانورگونهی او ندارم که شاهکارش همان صدور مجوز برای حدود سیصد کتاب مانده در ممیزی بود و هیچ کس هم آخرش نپرسید چی شد. اما این سخن تازهی او، آیا شاهدی نیست بر واقعیبودن شایعههایی که اخیراً در حوزهی نشر به گوش میرسد؟
آیا واقعیت دارد این که بعدِ مدتها حرف و حدیث بر سر انداختن مسئولیت ممیزی بر گردهی خودِ ناشران، مدتی ست که به صورت غیررسمی و به اجبار، ناشران را عملاً به چنین کاری واداشتهاند؟ آیا صحت دارد این که به ناشرها گفتهاند هر مقدار که آمار کتابهای ردیشان بیشتر باشد، از امتیازهای بالقوه و بالفعل آنها که خواهناخواه با ادارهی کتاب ارشاد سر و کار دارند، کم میشود؟ آیا واقعیت دارد که حتا در این زمینه، فرقی هم میان ناشران ادبی و علوم انسانی با ناشران آثار دیگر از جمله آموزشی و... وجود ندارد؟ آیا منظور اخوی از تعاملی که نتیجهاش این است که ناشران آثار موافق با نظام را ارائه دهند، همین قانون نانوشته است؟
بیربط نیست: کتابها همچنان مجوز نمیگیرند